دلم میخواد گریه کنم .. دلم میخواد برم گم شم تو کنج اتاق اینقدر گریه کنم تا هر چی تو این دل لامصب من هست بیاد بیرون و با اشکام از دستشون خلاص شم .. بچهها هستن .. نمیشه گریه کرد .. فکر میکردم با نوشتن سبک میشم و توی یه لحظه اینقدر بغض دارم که حس میکنم ممکنه بترکم .. بچهها هستن .. نمیشه .. بزرگه یه چیزی ازم میپرسه سرسری جواب میدم بعدش وجدانم ناراحت میشه .. کوچیکه منتظرم خوابش بیاد برم بخوابونمش .. چون خستم .. میخوام بخوابم .. همش بخوابم .. فکر نکنم ...
خاک تو سرم .. واقعا .. اینقدر آدم ضعیف .. اینقدر نچسب .. اینقدر لوس .. از خودم خسته م .. اما حق دارم .. به دلم حق میدم .. هیچکی نمیتونه بفهمه .. فکر میکردم تا حالا اون میفهمه حالا مشخص شد اونم نمیفهمه .. خدا میشه منو بسازی دوباره .. میدونم میشه .. ولی دلم خیلی خرابه .. حالش بدجور خرابه .. اون خوب نمیشه .. اگه هم بشه همیشه تو حسرت و انتظار میمونه ...
من امروز فقط میخوام اینجا بمونم .. بزرگه صدام میزنه .. باید برم ..